(هارون) گفت: «ای پسر مادرم! نه ریش مرا بگیر، و نه (موی) سرم را، همانا من ترسیدم که بگویی میان بنی اسرائیل تفرقهانداختی، و سخن (و سفارش) مرا به کار نبستی».
گفت: «من چیزی را دیدم که آنها ندیدند، پس مشتی (خاک) از رد پای (اسب) رسول (= جبرئیل) را گرفتم، آنگاه آن را (بر پیکر) افکندم، و این چنین (هوای) نفسم (این کار را) برایم آراسته جلوه داد».
(موسی) گفت: «پس برو، بیشک بهرۀ تو در زندگی دنیا این است که بگویی: «(به من) دست نزنید (و نزدیک نشوید)» و همانا وعدهای (از عذاب) داری، که هرگز تخلف نخواهد شد، و (اکنون) به معبودت بنگر که پیوسته عبادتش میکردی (و آن را رها نمیکردی) آن را خواهیم سوزاند، سپس (خاکستر و ذرات) آن را در دریا پراکنده میسازیم.