و چون به (چاه) آب مدین رسید، بر آن (چاه) گروهی از مردم را دید که (چهارپایان خود را) آب میدهند، و در کنار آنان دو زن را دید که (گوسفندان خود را) باز میدارند (و به چاه نزدیک نمیشوند، موسی) گفت: «کار شما چیست؟ (چرا گوسفندان خود را آب نمیدهید؟!) گفتند: «ما (آنها را) آب نمیدهیم تا چوپانها باز گردند (و بروند) و پدر ما پیر کهنسال است (و توانایی این کار را ندارد)».
آنگاه یکی از آن دو (زن) در حالیکه با نهایت حیا گام بر میداشت، نزد او آمد، گفت: «همانا پدرم تو را دعوت میکند؛ تا مزد آب دادن (گوسفندان) را که برای ما انجام دادی، به تو بدهد» پس چون (موسی) به نزد او آمد و داستان (سرگذشت خود) را بر او حکایت کرد، گفت: «نترس، از گروه ستمکاران نجات یافتی».
(شعیب) گفت: «من میخواهم یکی از این دو دختر را به ازدواج تو در بیاورم به شرطیکه هشت سال برای من کار کنی، و اگر (آن را) تا ده سال تمام کنی، پس (لطف و) محبتی از سوی توست، من نمیخواهم بر تو سختگیری کنم، اگر الله بخواهد مرا از صالحان خواهی یافت.
پس هنگامیکه موسی (آن) مدت (معین) را به پایان رسانید، و همراه خانوادهاش حرکت کرد، از سوی (کوه) طور آتشی دید؛ به خانوادهاش گفت: «درنگ کنید، همانا من آتشی دیدم، شاید خبری از آن برای شما بیاورم، یا شعلهای از آتش (بیاورم) تا شما (با آن) گرم شوید».