١١

(و آنگاه نزد پدر آمدند) و گفتند: «پدرجان! تو را چه شده است که ما را بر (برادرمان) یوسف امین نمی‌شماری، در حالی‌که ما خیر خواه او هستیم؟!

Hussein Taji Kal Dari

١٢
فردا او را با ما (به صحرا) بفرست، تا (از میوه‌ها) بهره برد و بازی کند، همانا ما نگهبان او هستیم».

Hussein Taji Kal Dari

١٣
(یعقوب) گفت: «آنکه او را ببرید مرا اندوهگین می‌کند، و از این می‌ترسم که گرگ او را بخورد، در حالی‌که شما از او غافل باشید!».

Hussein Taji Kal Dari

١٤
گفتند: «با این‌که ما گروهی (نیرومند) هستیم، اگر گرگ او را بخورد، براستی آنگاه ما زیان‌کار خواهیم بود».

Hussein Taji Kal Dari

١٥
پس چون او را با خود بردند، و تصمیم گرفتند که او را در قعر چاه قرار دهند، و (تصمیم خود را عملی نمودند) به او وحی کردیم که قطعاً آن‌ها را از این کار‌شان آگاه خواهی کرد، در حالی‌که آن‌ها نمی‌دانند.

Hussein Taji Kal Dari

١٦
و (برادران) شبانگاه گریان به نزد پدر‌شان آمدند.

Hussein Taji Kal Dari

١٧
گفتند: «ای پدر‌ ما! همانا ما رفتیم که مسابقه دهیم، و یوسف را نزد اثاث خود گذاشتیم، پس گرگ او را خورد، و تو (هرگز سخن) ما را باور نخواهی کرد، هر چند راستگو باشیم».

Hussein Taji Kal Dari

١٨
و پیراهن او را با خونی دروغین (برای یعقوب) آوردند، (او) گفت: «(چنین نیست) بلکه (هوای) نفس شما کاری (ناشایست) را برای شما آراسته است، پس (کار من) صبر جمیل است، و بر آنچه می‌گویید، الله مدد‌کار (من) است».

Hussein Taji Kal Dari

١٩
و کاروانی فرا رسید، و پس آن‌ها آب‌آورشان را فرستادند، و (او) دلو خود را در (چاه) انداخت (پس چون بیرون آورد، یوسف را در آن دید، صدا زد و) گفت: «مژده باد! این کودکی است» و او را بعنوان یک کالا (از دیگران) پنهان داشتند، و الله به آنچه می‌کردند، آگاه است.

Hussein Taji Kal Dari

٢٠
و (سر انجام) او را به بهای اندک – چند درهم – فروختند، و در(بارۀ) او بی‌رغبت بودند.

Hussein Taji Kal Dari

Notes placeholders